بایگانی‌ها

کیارستمی:تاثیر زندگی شخصی‌ام در کار من قابل توجه تر از هر چیز دیگری است

بهترین فیلمسازان دنیا از نگاه مجله سایت اند ساوند
بهترین فیلمسازان دنیا از نگاه مجله سایت اند ساوند

دنیای تصویرآنلاین-به مناسبت چهاردهم تیرماه، چهارمین سالروز درگذشت عباس کیارستمی، بریده‌ای از مصاحبه گادفری چشایر با او را در بخش فیلم «خانه دوست کجاست؟» از کتابی که چشایر سال 2019 باهمت بنیاد عباس کیارستمی درآمریکا منتشر کرد می‌خوانید:
 

اجازه بدهید بیشتر درباره انقلاب درونی تان بپرسم و چطور این انقلاب درونی بر کار شما تاثیر گذاشت؟

تاثیر زندگی شخصی‌ام در کار من قابل توجه تر از هر چیز دیگری است. در تیتراژ یک فیلم باید به حامی معنوی فیلمساز در دوران فیلمبرداری اشاره شود. این اهمیت بیشتری از مدیر فیلمبرداری،صدابرداری، تدوین،  عکاس یا  بقیه دارد. یک شخص غایب است که در تمام تک لحظات کار حضور دارد.

چگونه زندگی شخصی شما بر خلق این فیلم اثر گذاشت؟

مضمون این فیلم از موضوعی خیلی شخصی و همچنین از ایده دیگری می آید.

بگذار کوتاه یک داستان شخصی را بگویم که درباره بهمن است وقتی کلاس دوم دبستان بود. زنی که از دوستان مان بود برای دیدار آمد. او همیشه با بهمن از زمانی که کوچک بود مهربان بود.هر بار که زن می آمد بهمن روی پایش می نشست و ما در حال گپ زدن بودیم. اما در این دیدار او تازه کارش را از دست داده بود و خیلی عصبی بود. بهمن آنجا ایستاده و ما را تماشا می کرد. او خیلی کوچک تقریبا شش ساله بود. به ما مدام نگاه می کرد و تعجب کرده بود چرا روی پای او ننشسته است. در لحظه ای  زن ازم پرسید سیگار دارم و من گفتم نه. اما بهمن حرف را قطع کرد و گفت که ما سیگار داریم. می دانستم بهمن دارد دروغ می‌گوید چون ما در خانه هیچ سیگاری نداشتیم.  اما بهمن گفت در یخچال سیگار داریم و رفت یخچال را نگاه کند. برگشت و گفت هیچ سیگاری نداشتیم و بعد رفت که کل خانه ر ا بگردد،ادای گشتن را در آورد. می دانستم بهمن فقط می خواهد  با  او ارتباط برقرار کند و این امکان را به او می داد تا بهانه ایی برای ارتباط برقرار کردن پیدا کند.پس وقتی هیچ سیگاری در خانه نبود بهمن گفت:« اگر بخواهی من می روم برای شما می خرم.” سپس پسر دیگرم احمد گفت:«من می روم.» احمد بزرگتر بود اما از آنجایی که من فهمیده بودم واقعا بهمن می خواهد برود، گفتم بهمن می رود و سیگار می خرد. پس بهمن رفت. به احمد گفتم بدو و مطمین شو بهمن لباس پوشیده چون زمستان بود اما بهمن رفته بود.پس از چند دقیقه بهمن برنگشت. ما نگران شدیم و به دنبال بهمن رفتیم. سپس فهمیدم که جمعه شب است(روز تعطیلی مسلمانان) پس همه جا تاریک  ومغازها بسته بود. یکساعت و نیم گشتیم اما بهمن را نتوانستیم پیدا کنیم. ناگهانی او را دیدم که با پاکتی سیگار در دست در تاریکی پدیدار شد. از او پرسیدم چطور سیگار خرید چراکه همه جا بسته بود. او گفت که به اختیاریه رفته بود  که حیرت انگیز بود چون اختیاریه چهار کیلومتر فاصله داشت. اختیاریه به خانه مادربزرگ بهمن نزدیک بود و او می دانست که مغازهای آنجا باز است چون منطقه بسیار شلوغ و پرجمعیتی بود. او فقط یک بلوز تنش بود.بغلش گرفتم چون حس مسوولیت او به نظرم خارق العاده بود. او می دانست که نمی تواند بدون سیگار برگردد. دیدن حس مسوولیت در بهمن برایم  خیلی احساسات برانگیز بود چیزی که مدتها ی طولانی در خاطرم ماند. یک داستان مشابه دیگری هم شنیدم که معلمی برایم تعریف کرد و من داستان بهمن را با این داستان ترکیب کردم تا به ایده «خانه دوست کجاست؟» رسیدم.سفر طولانی در آن داستان نبود. معلم فقط دیده بود که دفتر مشق  پسر بچه با دست خط پسر دیگری نوشته شده. حس مسوولیت بهمن را با داستان دیگر تلفیق کردم و به فیلم تبدیل شد.

کدام یک از داستان ها اول اتفاق افتاد؟

ماجرای بهمن اول پیش امد. مدت ها با این ماجرا زندگی کرده ام. شما الان نمی توانی احساس کنی که آن شب چه حسی داشتم. نمی دانید پیاده چقدر مسیر طولانی بود. نمی دانید هوا چقدر تاریک بود. تاریکی مطلق بود. آن ویژگی در بهمن همیشه باقی مانده او هنوز هم اینطوری است حتی حالا. اگر برود چیزی را بدست آورد، بدون آن برنمی گردد.

می خواهم داستان دیگری درباره بهمن برایت بگویم. وقتی با من شروع کرد به زندگی پنج سالش بود. ما سابقا طبقه بالا زندگی می کردیم ، همینجایی که الان داریم زندگی می‌کنیم. من کارگاهی داشتم که چیزهای چوبی می ساختم. آنجا پر از خاک اره بود. مادرشان رفته بود و بچه ها حالا با من زندگی می‌کردند. ومن در آستانه فروپاشی ذهنی بخاطر مدیریت این زندگی جدید بودم. بهمن همیشه قبل از اینکه بخوابد من را می بوسید. او این کار را از هیچ کسی یاد نگرفته بود. عادتی نبود که در خانه داشته باشیم. یک شب تا دیر وقت داشتم خراطی می کردم و کارگاه پر از خاک اره بود. بهمن پابرهنه آمد و گفت:«بابا ،بوس.» او می خواست برود و بخوابد.دیدم پابرهنه است و چون حالم بد بود، زدم پشت سرش.به جای بوسیدن او را کتک زدم و گفتم:«بچه، چندبار باید بهت بگویم پابرهنه اینجا نیایی؟» سرش به در خورد و با گریه رفت. می توانی تصور کنی چه حال بدتری من بعدش احساس کردم.پس از مدتی شنیدم  زنی به طبقه بالا  می آید که برایم گیج کننده بود چه کسی می تواند آن وقت شب باشد؟ خانه قفل بود. صدای  تق تق شنیدم و بعد بهمن آمد. او دمپایی هایش را پیدا نکرده بود کفش پاشنه بلند کهنه مادرش را پوشیده بود و با گریه برای بوسه برگشته بود. او منظور داشت:« حتی اگر من را کتک بزنی، بوسه وظیفه است.» من هرگز این حس نزاکت او را فراموش نخواهم کرد.

من از بهمن خیلی چیزها آموخته ام. ما خیلی نزدیک بودیم. پسرانم بدشانس بودند که بی مادرشان بزرگ شدند.اما من خوش شانس بودم که از نزدیکی با آنها آموختم.داستان هایی فراوانی از این دست وجود دارد که به من کمک کرد زیبایی باورنکردنی نقطه نظرات فرزندانم را کشف کنم؛ روش شگفت انگیزشان از نگاه به دنیا. نوشته ای از نویسنده ای که نامش را بخاطر ندارم هست که چنین مضمونی دارد:«فرق میان انسان و کرم ابریشم در این است که کرم ابریشم در ابتدا کرم هایی هستند که به پروانه تبدیل می شوند در حالی که انسان پروانه زاده می شود و به کرم تغییر می کند.» وقتی کودکان بزرگ می شوند آنها به هیولاهایی تبدیل می شوند که حالا ما هستیم.