کسری ولایی
در محاصره زنان
سوفیا کوپولا بعد از چند تجربه سینمایی متفاوت (و بیشتر ناموفق) به سراغ اقتباس دوباره از رمان توماس پی کالینن و بازسازی «فریبخورده» دان سیگل رفته است. داستان در میانهی جنگ داخلی آمریکا اتفاق میافتد. سربازی زخمی از نیروهای شمالی پناه میبرد به مدرسهای دخترانه در جنوب که فقط چند خانم معلم و دانشآموز در آن باقی ماندهاند. دخترها تصمیم میگیرند تا به جای تحویل دادن سرباز دشمن به نیروهای خودی، از او مراقبت کنند. تصمیمی انساندوستانه که عاقبت خوشی نخواهد داشت.
وقتی استیون هاوکینگ با آن وضعیت فیزیکی نابسامان و دستاوردهای فراوانش در علم فیزیک اعلام کرده که زنان بزرگترین معمایی هستند که هنوز نتوانسته جوابی برایش پیدا کند، معلوم میشود که به قول نسخه دوبله «پالپ فیکشن» نمیشود آدمیزاد را بدون ذهن خبیث تصور کرد! حالا سوفیا کوپولا به سراغ داستانی رفته که نیروی محرکه درام آن اصولا همین ذهن خبیث و فانتزیهای ممنوعه است اما با نوعی شرمندگی و خودداری سعی کرده خباثت موجود در داستان را محدود کند تا مبادا تصویری مبتذل از زنانگی به نمایش بگذارد. همین سرکوب مادرانه باعث شده تا فیلم از همان اول مانند چرخهای چوبی یک گاری کهنه در گل گیر کند و به زحمت امکان چرخش داشته باشد.
اصل داستان «فریبخورده» درباره سربازی است که در یک موقعیت استثنایی با لشگری از زنان و دختران قد و نیمقد مواجه میشود و مرز باریک میان ارتباط افلااطونی و غیرافلاطونی با پرستاران دلسوزش، نیمه تاریک آنها را بیدار میکند. فیلم خوانشی است بیدردسر از این پیرنگ کلی که با حذف و تقلیل شیمی میان شخصیتها به سختی میتواند تماشاگر را در موقعیت گرفتار کند. چیزی که برای کوپولا و ما باقی مانده سیر تغییر اتمسفر مدرسه از یک پناهگاه به زندان و تحول شخصیت جنتلمن قصه به یک هیولای عصبانی و فرصت بازآفرینی تصاویری واقعگرایانه از قرن نوزدهم با نورپردازی چشمنواز است. پرده پایانی فیلم هم که باید تبلور جنونآمیزی از موقعیت بیمار حاکم بر آن مدرسه باشد در کمال خونسردی به پایان میرسد و به جای زنانگی مرگبار شاهد نوعی درایت و دوراندیشی مادرانه برای حل یک بحران هستیم. فرصت استعارههای بصری جذابی مانند تقابل نخ و سوزن روی پارچه و پوست سرباز آسیب دیده هم به سادگی هدر میرود و تا شاهد چندباره تابلویی باشیم از زنان و دخترانی که کنار هم ایستادهاند.
در نهایت خباثت کنترل شدهی فیلم در صحنهای مانند حضور جان مکبرنی (کالین فارل) سر میز شام با دخترها فرصت کوتاهی برای بروز پیدا میکند و تماشاگر میفهمد که در تمام مدت چه موقعیت دراماتیک پیچیدهای را از دست داده است!
بانویی که برای کشتن آمد
پاییز 1989، دیوار برلین در حال فروپاشی است و جهانیان از این تغییر در شگفت اند. سران MI6 بیشتر از همه به وحشت افتادهاند، چون فهرست جاسوسهای دوجانبه آنها در بلوک شرق لو رفته و اگر به دست روسها بیافتد حمام خون به پا خواهد شد. یکی از جاسوسهای رده بالا (بخوانید آدمکش) را از لندن میفرستند به برلین تا فهرست را پیدا و کار نفوذی دشمن را تمام کند. سفر ده روزه لورین براوتون (شارلیز ترون) تبدیل میشود به نسخهی تازهای از آلیس در سرزمین عجایب در آخرین روزهای دیوار برلین که شخصیتهایش بهجای گربهی سخنگو و کلاهدوز دیوانه انواع و اقسام جاسوسها، خبرچینها و آدمکشها از ملیتهای مختلف هستند که تنها راه مذاکره با آنها هم گلوله، تیغهی فولادی و البته چند مورد خاص دیگر است!
تمام اینها میشود «بلوند اتمی»؛ یکی از بهترین اکشنهای چند سال اخیر که بعد از «مکس دیوانه: جاده خشم» بهترین اکشن ساخته شده از نظر درک درست مکانیزم و فلسفه درگیریها و تصویرسازی است. فیلمی با سلیقه بصری و صوتی بالا که فرصت جلوهگری را در هیچ نمایی از دست نمیدهد و اتمسفری که میسازد فراتر از داستان تماشاگر را درگیر خودش میکند. اتفاقا همین وزن بصری زیاد بعضی مواقع کار دست سازندگان فیلم داده. چون برخلاف اکشنهای موفق چند سال اخیر، مثلا فیلمهای لیام نیسن یا مجموعه «جان ویک»، فیلم با یک داستان خطی و ساده جلو نمیرود و بخش عمدهای اطلاعات زیر بار سنگین تصاویر فیلم و رفت و برگشتهای روایی گیر میافتد و باعث میشود که در اکثر لحظهها تماشاگر مبهوت اتفاقات جاری در صحنه باشد ولی دقیقا نداند که اصل قضیه چیست!
«بلوند اتمی» بیش از هر چیز فیلم اجرا است. ترکیب برداشتهای بلند و استفاده هوشمندانه از جلوههای بصری در صحنههای اکشن، فیلم را چنان سیال کرده که تمام کشت و کشتارهای آن را باور میکنید. کافی است صحنه فراری دادن مامور اشتازی در برلین شرقی را ببینید؛ یک اجرای اعجابانگیز که چند صد نما را طوری کنار هم قرار داده که تصور میکنید شاهد تک برداشت بلندی هستید که بیش از ده دقیقه طول میکشد و در آن درگیری از چند طبقه یک ساختمان تا چند خیابان دورتر جریان دارد.
این اجرای تماشایی بدون حضور بازیگرها ناتمام میماند؛ چیزی که در تمام مدت مانند خون در صحنهها جاری است و فضای سرد فیلم را زنده نگه میدارد. دنبال دیالوگهای آنچنانی با صدای گرفته و چشمان تیز شده نباشید. مثلا نگاه کنید که جیمز مکآووی با دست شکسته چطور تلاش میکند تا چاقوی فرو رفته به کتفش را بیرون بکشد. یا خود شارلیز ترون که بدون بازیگری مانند او احتمالا چنین فیلمی امکان ساخت پیدا نمیکرد. وقتی درب و داغان و بعد از کشتن کلی آدم فاصله چندانی با شکست ندارد، به زحمت نفس میکشد، با نگاهش طیف وسیعی از احساسات را نشان میدهد و به فیلم و تمام خونهایی که در آن ریخته شده معنای دوبارهای میدهد. کسی نمیخواهد نمایش مرگباری از مفهوم زنانگی را تماشا کند؟
هفت صبح