ترجمه: آناهیتا منجزی
«داستانهای خانواده مایروویتز»، محصول جدید کمپانی «نتفلیکس»، که نخستین بار در جشنواره کن به نمایش درآمد، فیلم دیگری از مجموعه کمدی درامهای لطیف و صمیمیِ نوا بامباک است که به مشکلات خانوادههای غمگین و افسرده میپردازد.
داستین هافمن در این فیلم نقش هارولد مایروویتز را، که بزرگِ خانواده است، بازی میکند؛ هنرمند و مجسمهسازی که کاملاً به استعداد و توانایی خودش ایمان دارد و اگر دیگران به این نبوغ و استعداد شک کنند، به شدت عصبانی میشود. او سالها پیش یک تابلو نقاشی را به موزه ویتنی فروخته، اما پس از آن موفقیت قابلتوجهی کسب نکرده است. آدام سندلر نقش پسرش، دنی، را بازی میکند؛ یک مرد میانسالِ بازنده اما دوستداشتنی که از همسرش جدا شده و حرفه موسیقیاش را، که زمانی در آن موفق بوده، رها کرده است. او همه زندگیاش را وقف دخترش، الیزا (گریس ون پاتن)، کرده است؛ دختری که در دانشگاه کارگردانی میخواند و فیلمهای کوتاه بیپردهی عجیب و غریب میسازد!
سندلر حس آشفتگی و نگرانی شدیدی که زندگی دنی مایروویتز را تحت تاثیر قرار داده، به خوبی درک کرده است. دنی حتی نمیتواند در نیویورک جای پارک پیدا کند، چه برسد به یک کار درست و حسابی. البته او در جایگاه خودش یک قهرمان است و به بهترین شکل ممکن با ناامیدیِ آشکاری که در وجود پدرش و فضای خانواده وجود دارد مبارزه میکند. بن استیلر نیز در نقش متیو، برادر ناتنیِ دنی، بازی قدرتمندی ارائه داده است؛ او یک مدیر موفق است که مشکلات عمیق و ریشهای فراوانی با پدرش دارد.
یکی از نکات جالب درباره بازی هافمن، نشان دادن حس غرور و خودپسندیِ پدر خانواده است. سایر اعضای خانواده، بینهایت عصبی و مضطرب هستند، اما هارولد حتی از خودش نمیپرسد که چه نقشی در خراب کردن زندگی بچههایش داشته است و از دنی انتظار دارد از دستورات او اطاعت کند. او، علیرغم شکست در کار و حسادت آشکار به هنرمندانِ همسن و سالش که از او موفقتر هستند، هنوز احساس میکند، از نظر خلاقیت و شکوفاییِ استعداد، بهترین سالهای زندگیاش را میگذراند. علاوه بر هارولد مایروویتز، که آدم سختگیر و بداخلاقی است، شریک زندگیاش، مورین (اما تامپسون)، نیز به شدت خودخواه است و رفتار نامتعارفی دارد.
شوخطبعیِ فیلم چندان آشکار نیست، اما به خوبی میتوان آن را درک کرد. یکی از جذابترین بخشهای کمدی این فیلم، جاییست که هارولد و دنی در نمایشگاهی که یکی از دوستان قدیمی هارولد برگزار کرده است، شرکت میکنند. به نظر میرسد آنها نسخه نیویورکیِ شخصیتهای مجموعه کمدی «استپتو و پسرش» هستند و مدام همدیگر را اذیت میکنند. آنها، در آن جمع، تنها افرادی هستند که کت و شلوار رسمی پوشیدهاند و حتی اسمشان در لیست مهمانان نیست، اما هارولد پوستکلفتتر از آن است که در چنین شرایطی خجالتزده شود. او، در آنجا، با سیگورنی ویور ملاقات میکند و در ادامه مراسم سعی میکند، با استفاده از نام او، خودش را مطرح کند.
بامباک بخش زیادی از نیمه اول فیلم را صرف به تصویر کشیدن ضعفهای شخصیتهایش میکند، به نحوی که آنها دوستنداشتنی، بیارزش و ناتوان به نظر میرسند، اما در نیمه دوم فیلم، تقریباً همه آنها را بیشتر درک میکنیم؛ این خانواده بهتر یا بدتر از خانوادههای دیگر نیست. بستری شدن یکی از شخصیتها، آنها را دور هم جمع میکند. آنها میفهمند که دلیل اصلی دشمنی بینشان، پیشفرضهای غلط و تصورات بیاساس است. شخصیت استیلر آنقدرها هم گستاخ و مغرور نیست. شخصیت سندلر، آنطور که به نظر میرسد، احمق نیست و آسیبهای روحی دوران کودکی خواهرِ قاطع و سختگیرشان، جین (الیزابت مارول)، باعث میشود رفتار سرد و غیردوستانه او را راحتتر درک کنیم.
عنوان این فیلم، خاطرات داستانهای جی. دی. سلینجر و فیلم «خانواده اشرافی تننبام» وس اندرسون را برای ما تداعی میکند و به نظر میرسد برخی دیالوگها از داستانهای کوتاه مجله نیویورکر گرفته شده است. به عبارتی دیگر، «داستانهای خانواده مایروویتز» به همه فیلمهایی که بامباک طی یک دهه گذشته ساخته شباهت زیادی دارد. این فیلم، ایده تازه و غافلگیرکنندهای ندارد و با این حال، این مسئله، نکته منفی محسوب نمیشود. او کارگردانی است که سبک خاص خودش را دارد و تلاش میکند سویه تاریک زندگی خانوادههای آمریکایی را به گونهای تاثیرگذار و اغلب بامزه و مفرح به تصویر بکشد.