شریدر«استاد باغبان» را به جشنواره ونیز آورد و درباره پنجاه سال حضور در سینما صحبت کرد.
او شیرطلایی افتخاری را به پاس مشارکتی که در سینما داشته، دریافت میکند. در کنفرانس مطبوعاتی از او پرسیدند :« به نظرش کدام یک از فیلمهایی که او ساخته به بهترین نحو پل شریدر را ارایه میدهد؟»
شریدر پاسخ داد:« کارگردانان به دلایل مختلف به فرزندان خود عشق میورزند و از آنها متنفر میشوند. احتمالا فیلم محبوب من میشیما:یک زندگی در چهار فصل است، صرفا به این دلیل که این لعنتی ترین فیلم است! هنوز نمی توانم باور کنم که فیلم را ساخته ام. شخصی ترین فیلم برای من نخستین اصلاح شده یا رنج است. از نظر سبکی بهترین، به نظر من، آسایش بیگانگان است. آدمهای گربهنما یک جوری خاص است. بنابراین، من بسیار خوش شانس بوده ام. اما من هم چند فیلم بی ارزش ساخته ام، شبیه کاری که همه ما انجام می دهیم.»
.
شریدر افزود که ساختن هنری که بتواند در آزمون زمان سربلند بیرون بیاید، به یکی از دغدغه های او تبدیل شده است.
او توضیح داد: «بهنظر میرسد که فیلمها بیشتر و بیشتر ماندگاری دارند، و این مساله بسیار مشکلی در هنر است – چگونه میتوان یک فیلم یا اثر هنری را طولانیتری ماندگار کنید؟ چگونه فیلمی می سازید که 20 یا 30 سال بعد مردم دوباره به تماشای آن می نشینند؟»
.
کارگردان گفتگویی را که یک بار با بروس اسپرینگستین در مورد این موضوع داشت بخاطر آورد. او گفت: «بروس در این مورد بسیار سنجیده فکر می کرد . او به سراغ یک ترانه میرفت و برخی از اشعار را پاک میکرد تا شما برای دو یا سه بار خواندن نتوانید اشعار را درک کنید، همه این چیزها برای ماندگاری است.. البته تا 20 یا 30 سال بعد هرگز نخواهید فهمید که آیا موفق بوده اید یا نبوده اید.»
.
وقتی از شریدر پرسیدند که به نظرش کدام جنبه از کارش را ونیز با شیر طلایی که هفته آینده آن را دریافت می کند بیشتر به رسمیت میشناسد، شریدر به مراحل مختلفی که در طول زندگی حرفهای خود داشته است اشاره کرد. او گفت: «من به عنوان یک محقق سینما شروع کردم، فیلمنامه نویس شدم و سپس کارگردان شدم. «اما من به نوعی کارآفرین هم شدم – چون این فیلمهای کوچک عجیب و غریب چگونه ساخته میشوند، بجز آنکه آدم های بدبختی مثل من کاسه به دست برای پیدا کردن بودجه میچرخند؟ به طوری که به خودی خود شایسته شیر طلایی است. اما من حدس میزنم شیر طلایی برای همه آن کارها باشد.»
.
در پایان کنفرانس مطبوعاتی، از شریدر پرسیدند که آیا دوست داشت یکی از فیلمنامه هایی را که برای فیلمسازان دیگر نوشته کارگردانی می کرد یا خیر.
او با کنایه گفت: “خوب، خدا را شکر، من راننده تاکسی را نساختم.” من به اندازهای مغرور بودم که فکر میکردم میتوانم راننده تاکسی را کارگردانی کنم – و این میتوانست دخلم را در سینما بیاورد. در عوض، با نگاه کردن از روی شانهی مرد کوچک اندام(مارتین اسکورسیزی) آموختم.»