: ایمان عظیمی
میتوان فیلم سینمایی «جنگ جهانی سوم» را در ادامهی مسیری که هومن سیدی با سریال «قورباغه» آغاز کرده بود بهعنوان مدخلی برای ورود به قصهپردازی و داستانگویی درنظر گرفت و اینطور بیان کرد که سیدی اینبار عزم خود را جزم کرده است تا از بازیهای تکنینکی گذشته دست برداشته و با خلق درام، داستان خویش را روی پرده بازگو کند.
فیلم در یک مسیر شبهکافکایی به پیش میرود و شکیب (محسن تنابنده) در جایگاه کاراکتر محوری و پیشبرنده فرامین فیلمساز را در حالتی جبرگونه به اجرا درمیآورد. بازی محسن تنابنده فاکتور مهمیست که منتزع از دیگر وجوه فیلم مخاطب را با خود همراه میکند و رنجی که شخصیت از زندگی میکشد را به بیرون از قاب تصویر پرتاب میکند. شکیب فردی اُفتاده، رنجور و توسریخور است که تمام زندگیاش را در گذشتهای تلخ جاگذاشته و حال برای گذراندن زندگی به کارهای یدی مشغول است. تنابنده بهخوبی میتواند جور کل فیلم را به دوش بگیرد و مخاطب را تا انتها با خود همراه سازد. شکیب بریدهبریده و با صدایی آهسته حرف میزند تا وجوه سمپاتیک نقش را برای مخاطب به حد اعلا برساند و پایانبندی اثر را در ذیل توجه به منحنی تحول شخصیت برای وی قابل قبول به تصویر دربیاورد؛ امّا برای خلق درام تنها توجه به این فاکتور کفایت نمیکند و سیدی برای پیشبرد داستان خود درجا میزند.
در جهان فیلمیک سیدی با فیلمی سرراست و متعارف طرف هستیم ولی این به تنهایی کفایت نمیکند و بهخاطر همین کارگردان دست به دامان برساختن یک جهان انتزاعی میشود که بههیچوجه برای مخاطب قابل ردیابی نیست. فضا قابل شناسایی نیست، سیر اتفاقات درون فیلم در یک خلاء زمانی و مکانی روی میدهد و فیلمساز برای جلب ادراک مخاطب، کاراکتر اصلی خود را به هیأت هیتلر در میآورد و کاملاً آگاهانه قدم در دنیای بیپایان و تأویلپذیر نمادها میگذارد. نماد آنقدر برای سیدی اهمیت پیدا میکند که از یاد میبرد که باید روایت در درون یک فضای منطقی شکل بگیرد و قوام پیدا کند تا در نهایت باورپذیر بهنظر برسد. فیلم به سرعت از رابطهی در حال قوام شکیب و زن ناشنوا گذر میکند و آنچه بر این دو پیشتر گذشته را مفروض قرار میدهد تا صرفاً خود مخاطب از چند و چون آن رمزگشایی کند. از طرف دیگر علت علاقهی بیحد و حصر شکیب به آن زن پس از ناپدید شدن وی به اصرار ابتدایی او برای رفتن زن از آن محل همخوانی ندارد.
سیدی در ظاهر علاقهمند به شکیب است ولی لزوماً بیننده چنین حسی از این علاقه دستگیرش نمیشود، بلکه با خود فکر میکند که چطور میشود یک فرد، خود در ناپدید شدن دیگری نقشی اساسی داشته باشد و دیگران را مقصر بداند! دیگرانی که در قامت گروه فیلمبرداری از هیچ تلاشی برای کمک به وی دریغ نکردند و طبیعتاً نباید چنین پایان شومی نصیبشان شود. حتی انتخاب تنابنده برای بازی در نقش هیتلر هم در منطقیترین حالت خود کاملاً تصادفیست و هیچ مشخصهای او را از دیگران برای پذیرش این نقش متمایز نمیکند. سرمایهگذار فیلم در حال ساخت اینطور عنوان میکند که برای به ثمر نشستن اثر تاکنون ۲۰ میلیارد هزینه کرده است ولی حال برای جایگزین کردن بازیگر نقش اصلی به انتخاب یک کارگر ساده اکتفا میکند! حال بماند که ما اساساً اثری از این خرج گزاف را در چیزی که به اجرا گذاشته میشود نمیبینیم. ای کاش سیدی پیش از اینکه اینطور مبهوت و شیفتهی ایدهی «ضیافت آخر در آشویتس» میشد، فکری هم به حال فیلمنامهی مملو از حفرههای پُرناشدنیاش میکرد.