بایگانی‌ها

فیلم مانند رویاست

نظر اینگمار برگمان درباره راننده تاکسی
نظر اینگمار برگمان درباره راننده تاکسی

راجر ایبرت

مترجم: احسان بهادری فر

«دید برگمان به زندگی عمیقا مرا تکان داده است. بسیار بسیار عمیق تر از هر فیلم دیگری که تا امروز دیده ام. هیچکس در خلق فضا و حال و هوا، روانی بازی ها، پرهیز از بدیهیات، حقیقی و کامل بودن شخصیت پردازی بر او پیشی نمی گیرد.»استنلی کوبریک

«اولین باری که سینما رفتم فیلمی درباره ی یک اسب دیدم. فکر می کنم اسمش «زیبایی سیاه» بود و از کتابی مشهور اقتباس شده بود. فیلم روی پرده ی سینما استیور نمایش داده می شد. ما در ردیف جلو نشستیم. این آغازی برای من بود. گرفتار تبی شدم که تاکنون رهایم نکرده است. سایه های آرام، صورت های مبهم شان را به سمت من نشانه گرفته بودند. با صدایی غیر قابل فهم با احساسات پنهان من شروع به صحبت کردند. شصت سال گذشته و هیچ چیز تغییر نکرده حتی تبم نیز قطع نشده است. فیلم مانند رؤیاست. فیلم مثل موسیقی است. هیچ هنری نمی تواند به باطن ما نفوذ کند، آن جور که سینما به خودآگاه ما وارد می شود. سینما مستقیما احساسات مان را درگیر می کند و اعماق تاریک روح و روان ما را در می نوردد. » اینگمار برگمان

+++

ذهن منزوی، شاعرانه، پر از وهم و ترس، خلاق، جسور و فلسفی برگمان دیگر به خلق اثر نمی پردازد. او در 89 سالگی فوت شد. مرگ رویدادی بود که او می خواست بازخوانی اش کند، موضوع بسیاری از آثار شاخص‌اش بود و معروف ترین تصویر سینمایی‌اش را ایجاد کرد:شوالیه ای که با مرگ در «مهر هفتم» شطرنج بازی می کند.

او در جزیره ی دورافتاده ی فارو آن سوی ساحل سوئد زندگی می کرد. جایی که مدت های مدیدی اقامتگاه و کارگاهش بود. در طول دوران کار حرفه ای و پرثمرش بیش از پنجاه فیلم سینمایی ساخت که با اضافه کردن صحنه های بیشتری به آنها نسخه ای تلویزیونی از آنها نیز تدوین کرد. در طول عمر پربارش همچنین دویست نمایشنامه و اپرا را کارگردانی کرد.

وودی آلن که در بعضی از فیلم هایش به وضوح علاقه و تأثیرپذیری اش از برگمان دیده می شود در مورد این کارگردان بی همتا گفت: «با درنظر گرفتن همه ی جوانب شاید بتوان گفت او بزرگ ترین هنرمند در عرصه ی سینما از زمان اختراع دوربین بود.»

دیوید ممت برای من این چنین نوشته است: «وقتی در عرصه ی تئاتر جوان تر بودم در شیکاگو جشنواره ای برگزار شد که در طول روز تماما به آثار تئاتری برگمان می پرداخت. ساعت ده صبح به آنجا رفتم و تمام روز را آنجا بودم. وقتی از تئاتر بیرون آمدم هنوز هوا روشن بود اما روح من به درون تاریکی فرو رفته بود. پس از آن سال ها نتوانستم خواب راحتی داشته باشم.»

با داشتن جایگاهی خلل ناپذیر طی دهه ها در صنعت فیلم سوئد و کار کردن در خانه ی فیلم استکهلم که تهیه کننده ی بعضی از فیلم هایش بود، برگمان آزادی بی حد و حصری برای ساختن دقیق فیلم های مورد نظرش داشت. آثارش گهگاه کمدی بودند. نسخه ای از اپرای فلوت طلایی موتزارت را کارگردانی کرد که زمان وقایع را به روز تغییر داده بود اما عموما فیلم هایش حاوی تفکرات عمیقی در خصوص مرگ و زندگی، پیچیدگی های تلاش بشر برای برقراری رابطه و به گفته ی خودش «سکوت خدا» بودند. در فیلمی همچون «توت فرنگی های وحشی» (1957) نیز پیرمردی را به تصویر کشید که از مرگ می ترسید، خاطراتش را مرور می کرد و در انتها به آرامش خاطر می رسید.

پدرش کشیشی سختگیر در کلیسای لوتران بود که بنا به گفته ی برگمان تنبیه های سخت و شدیدی برایش در نظر می گرفت. به خاطر می آورد که روزی او را در اتاق محقری حبس کرد و در آنجا موش های جونده ای یافت می شدند که انگشتان پاهایش را می جویدند. برگمان سال ها از پدرش نفرت داشت. با ساختن شاهکاری نظیر «فانی و الکساندر» (1982) در اواخر دوره ی حرفه ای کارگردانی اش به دوران کودکی اش دوباره بازگشت.

به زعم او عدم دخالت خداوند نسبت به درد و رنج های بشر روی زمین موضوع سه گانه ی «سکوت خدا» (1963-1961)بود: «همچون در یک آینه»، «نور زمستانی» (فیلمی دردمند که در آن کشیشی وجود خود را در مورد امکان انهدام و نابودی هسته ای به زحمت می اندازد و خود را شکنجه می دهد) و “سکوت”. در شاهکارش «پرسونا» بازیگری (لیو اولمان) پس از دیدن تصویر خودسوزی یک راهب در ویتنام از تلویزیون دیگر سخن نمی گوید. او را همراه با یک پرستار (بی بی اندرسون) به مکانی آرام و به دور از حاشیه و سروصدای شهر می فرستند. پرستار تلاش خود را می کند تا او را به زندگی عادی بازگرداند. تلاش او منجر می شود تا تصویری شگفت انگیز از این دو را ببینیم که ظاهرا در یکدیگر ترکیب می شوند.

به قدری تنش در فیلم زیبا اجرا می شود که برگمان تصمیم گرفت این گونه بنمایاند که نور صحنه از سوی منبع نوری منعکس شده  است و سپس قاب در تاریکی فرو می رود. آن گاه از سوی صفحه ای سیاه و تاریک، فیلم با تصاویری خام و بی کیفیت از روزهای اولیه ی سینما دوباره به تدریج شروع به تکامل می کند. ایده ی این تصاویر از آپارات پسر بچه ای به ذهن برگمان آمد که متعلق به برادر او بود. برادر این پسر بچه این دوربین را هدیه گرفته بود. برگمان به قدری شیفته ی این ایده و الهام شد که یکی از اشیاء مورد علاقه اش را به این پسر بخشید: دسته ای صد تایی از سربازان قلعی محبوبش که طی سالیان این آدمک ها را جمع کرده بود.

در زمان پختگی کاری اش به ریتمی متعادل رسیده بود. سون نیکویست فیلمبردار دیرینه ی آثارش در سال 1975 به من گفت: «ما قبل از ساختن فیلمی جدید یک سال را به بحث و گفتگو می پردازیم. پس از آن اینگمار به جزیره اش می رود و فیلمنامه را به رشته ی تحریر در می آورد. سال بعد تقریبا در اواسط ماه آوریل فیلمبرداری را شروع می کنیم. هر سال همان هجده نفر همیشگی هستیم که با هم همکاری می کنیم. معمولا سالی یک فیلم می سازد.»

یک نفر از این هجده نفر نقش میزبان را بازی می کرد. برای تهیه ی قهوه و کیک و پذیرایی استخدام شده بود. روزی در جشنواره ی کن دیوید لین از برگمان پرسید:«اعضای گروهت برای ساخت فیلم چند نفرند؟» برگمان پاسخ داد: «من همیشه با هجده دوست همکاری می کنم.» لین گفت: «جالبه! من با صد و پنجاه دشمن خونی کار می کنم!»

در سال 1975 سر صحنه ی فیلمبرداری «چهره به چهره» برگمان رفتم. او به گروه استراحت داد و مرا به «سلولش» در خانه ی فیلم برد: اتاقی کوچک و تنگ که تنها اثاثیه های موجود در آن یک تخت خواب، یک میز و دو صندلی بودند. روی میز یک سیب و تکه ای شکلات تخته ای دیده می شد. او گفت دیشب مصاحبه ای از آنتونیونی را تماشا می کرده است. از گفته های آنتونیونی چیزی به خاطر نمی آورد زیرا تنها به صورت او چشم دوخته بود. به نظر او چهره ی انسان مهم ترین موضوع سینما بود. فیلمبردارش نیکویست با او در به تصویر کشیدن این چهره ها در فیلم هایش از جمله «مصائب آنا» (1969) همکاری کرده بود. فیلمبردار در این فیلم کاری بی سابقه انجام داد: گفتگویی در فیلم را تنها با نور طبیعی یک شمع گرفت. برگمان گفت: «سون به من پیشنهاد داد امتحان کنیم، ممکن است موفق شویم و موفق هم شدیم.»

برگمان پنج بار ازدواج کرد و هشت فرزند داشت. لین فرزند لیو اولمان که رمان نویسی شناخته شده است یکی از فرزندان برگمان بود. برگمان از رفتار و برخوردهایش در این روابط راضی نبود. در یکی از استثنایی ترین فیلم های محصول اندیشه اش یعنی «بی وفا»(2000) به نویسندگی برگمان و کارگردانی اولمان، کارگردانی (با بازی ارلند جوزفسن) را می آفریند که بازیگری (با بازی لنا اندره) استخدام کرده تا به او کمک کند جوانب رابطه ای شکست خورده را بسنجد. مشخص است که بازیگر شخصیتی تخیلی است اما آن رابطه به اولمان و دیگر زنان زندگی برگمان ربط دارد و فیلم به نوعی اعتراف نامه است. تمام فیلم در جزیره ی فارو در خانه ی برگمان فیلمبرداری شد. 

فیلمسازان دیگر با احترام در خصوص روش های کارگردانی و بازیگردانی برگمان صحبت می کنند. روش هایی که نتیجه ی استقلال کاملی بود که داشت و برایش این گونه فیلمسازی لذت بخش بود. هاکسل وکسلر فیلمبردار تکرار نشدنی سینما در مورد او این چنین برای من نوشته است: « با سون نیکویست فیلمبردار آثار برگمان دوستان نزدیکی بودیم. او غالبا داستان ها و خاطراتی از برگمان برایم تعریف می کرد. آنها عادت داشتند تا با هم به کلیسایی قدیمی بروند و از صبح زود تا شب آنجا بنشینند. آن سوی پنجره های کلیسا که منقش به شیشه کاری بودند نور خورشید را به دقت زیر نظر می گرفتند. برگمان تصمیم می گرفت که میزانسن و نور پردازی صحنه ی مورد نظرش را چگونه بچیند. این تمهید راهکاری کاربردی برای به حداقل رساندن نور و هزینه های نورپردازی بود. سون می گفت مصاحبت با برگمان در کلیسا موهبتی فراموش ناشدنی بود و بر او تأثیری عمیق گذاشت. از او پرسیدم برخوردهایش با برگمان در مذهبی تر شدن و معتقدتر شدنش تأثیری داشته؟ او پاسخ داد که چنین فکری نمی کند اما باعث شد تا با برگمان ارتباطی روحی برقرار کند در نتیجه زمان هایی که برگمان کج خلق و بدرفتار می شد می توانست راحت تر او را تحمل کند.»

خاطرات بسیاری از غنای آثار برگمان وجود دارند که به مغزم هجوم می آورند اما نمی دانم کدام را برگزینم. شاید «فریادها و نجواها» نقطه عطفی در فیلم های تلخ برگمان باشد. درامی تاریخی که لوکیشن آن خانه باغی خلوت و متروک بود. اگنس (با بازی هریت اندرسون) بر اثر سرطان در حال جان کندن است، خواهرهایش پیش او آمده اند تا در لحظات آخر زندگی خواهرشان با او باشند. پس از مرگش، مجله ای را پیدا می کنند که دست نوشته ای از خواهرشان در آن دیده می شود: اگنس یک روز پاییزی زیبا را به خاطر می آورد. روزی که دردش کمتر از روزهای دیگر به او فشار می آورد. در آن روز خواهرها با در دست داشتن چترهای آفتابی شان به گردش در باغ پرداختند. او در مجله این گونه نوشته بود:« به این می گویند خوشبختی. حسی زیباتر از آن  در دنیا نیست. سپاس گزار زندگی هستم که چنین فرصتی را به من داد.»

زمانی که «بی وفا» در جشنواره ی کن سال 2001 به نمایش درآمد، لیو اولمان این داستان را برایم تعریف کرد:« هنگامی که اینگمار شصت ساله شده بود برای خودش در جزیره اش جشن تولدی گرفت. دختر پنج ساله ی ما نیز آنجا بود. اینگمار از او پرسید: وقتی شصت ساله بشی می خوای بعدش چیکار کنی؟ جواب داد: یه مهمونی بزرگ می گیرم. مامانم را هم دعوت می کنم. می دونم تا اون موقع پیر و خرفت میشه ولی اون مهمونی حال میده. اینگمار نگاهی به او انداخت و گفت: من چی؟ منم دعوت می کنی؟ دخترمون نگاهی به پدرش انداخت و گفت: راستش وسطای مهمونی میام بیرون و به طرف ساحل قدم می زنم. اون وقت کنار موجا تو رو می بینم که داری با رقص میای طرف من.»