بایگانی‌ها

مشغول به تماشای احساسات…

مشغول به تماشای احساسات...
مشغول به تماشای احساسات...

نزهت بادی

 

دنیای تصویرآنلاین- «وسترن» ساخته والسکا گریزباخ یکی از فیلم‌های مطرح سینمای آلمان در دو سال گذشته بوده که در بخش نوعی نگاه جشنواره جهانی فیلم کن به نمایش درآمد. داستان در اردوگاه گروهی از کارگرانِ آلمانی در روزگارِ مدرن و در یکی از حومه‌هایِ شهری بلغارستان می‌گذرد که ماموریت شان ساختن یک نیروگاه کنار رودخانه است.قهرمانان داستان دو کارگر آلمانی مینهارد و وینسنت هستند. «وسترن» سومین فیلم والسکا گریزباخ در مقام کارگردان است و در این فیلم مارن آده «کارگردان تونی اردمان» در مقام تهیه‌کننده با او همکاری داشته است.

+++

فیلم اگر می تواند ما را به خلوت مرد ببرد و در جریان برقراری رابطه تدریجی اش با محلی‌ها شریک کند، از داستان ساده و مینی مالیستی اش نمی آید. بلکه برآمده از فضاسازی جزئی نگرانه و ریزبینانه آن است که موفق می شود آن احساس نامرئی موجود در جهان فیلم را برای ما دست یافتنی و قابل درک کند و از همان ابتدا ما را در موقعیت یک تماشاگر، نه به معنای عمومی و رایج که در جهت مشاهده گری قرار دهد و به کمک ضرباهنگ آرام و پرمکث و باتأمل این فرصت را می‌یابیم که شاهد چگونگی شکل گیری یک رابطه انسانی ناممکن باشیم. دقیقا همان رویکردی که مرد در ارتباط با محیط ناآشنا و مردمان غریبه پیرامونش در پیش می گیرد و اگر به میزانسن ها دقت کنیم، می بینم که او همواره از گوشه کادر وارد می شود و از دور به نظاره و تماشای آن ها و لحظات روزمره زندگی اشن می‌ایستد و بعد با احتیاط و ملاحظه به جمع مردان یا خلوت زنی نزدیک می شود و باب گفتگو را باز می کند. مینهارد به عنوان یک کارگر آلمانی در آن دهکده بلغاری یک دشمن به حساب می‌آید که خاطرات اشغال آن جا توسط آلمانی ها در جنگ جهانی دوم را تداعی می‌کند و حالا او می‌خواهد حضورش در آن محیط را از وجه تهاجمی و تحمیلی اش تهی کند و در قالب یک دوست در میان شان پذیرفته شود. در اوایل فیلم او در جواب همکارش درباره حضورش در آن جا می گوید که “فقط اومدم تا پول دربیارم” اما بتدریج می فهمیم که او خانه و خانواده ای ندارد و خود را به جایی متعلق نمی داند و در واقع او در آن روستای دورافتاده و میان محلی ها به دنبال جانشینی برای خانه و خانواده نداشته اش می‌گردد و می کوشد تا از آن محیط ناآشنا، وطنی تازه برای خود بسازد و بالاخره پس از عمری آوارگی و بی خانمانی در جایی ماندگار شود. از این رو به کابوی تک افتاده و کم حرف با گذشته مرموزی می ماند که انگار آنقدر از آدمیان به دور بوده و در خشونتی بدوی دست و پا زده است که دیگر توان ارتباط با همنوع خود را ندارد و لابد به همین دلیل است که برقراری دوباره رابطه با جهان پیرامونش را با یک اسب می‌آغازد و در همجواری با او وارد روستا می شود و بعدها از دوستی با اسب به رفاقت با صاحب اسب می رسد و یاد می گیرد که چطور خشونت به جا مانده از گذشته را در درونش کنترل کند و فاصله میان خود و دیگری را از میان بردارد.

نخستین گفتگوی مینهارد با مردان روستا درباره گذشته خون بارشان شکل می گیرد و یکی از مردان محلی خاطره ای دردناک از حضور آلمانی ها در روستایشان را با لحنی شوخ تعریف می کند. در واقع اشتراک آن ها در گذشته خشونت آمیز و پرتنش شان است و همان سابقه رویارویی شان در جنگ، آن ها را به هم وصل می کند و در دوستی را میانشان می گشاید. با چنین رویکردی است که والسکا گریزباخ مفهوم بیگانه را از تعریف رایج خود خارج می کند و به آن معنای جدیدی می بخشد و مینهارد آلمانی را به واسطه پیشینه دشمنی اش در گذشته به یک آشنای قدیمی تبدیل می کند که پیش تر روزگاری را با هم زیسته اند، هرچند از سر جبر و ستیزه جویی و نزاع. فیلم به شکل هوشمندانه و ظریفی نشان می‌دهد که چطور آدم ها با وجود تقابل و تعارض و تضاد میان شان می‌توانند به خاطر جراحاتی که بر تن و جان هم وارد کرده اند، به هم نزدیک شوند و انگار زخم های مشترک، آن ها را کنار هم نگه می دارد. در یکی از گفتگوهای دونفره مینهارد آلمانی و آدریان بلغاری می بینیم که هر کدام درباره آدم های از دست رفته زندگی شان می گویند و بی آن که زبان یکدیگر را بفهمند، به خاطر قرار گرفتن در یک اتمسفر احساسی مشترک و واحد در می یابند که در حال حرف زدن درباره موضوع غم انگیزی هستند. آن جا که آدریان به مینهارد می گوید من برادر تو هستم، بعید می دانم اصلا فهمیده باشد که مینهارد درباره برادر مرده اش حرف می زند. بلکه این همدلی از درک متقابل میان شان برمی‌آید و او می‌خواهد با این جمله میزان دوستی و صمیمیت و نزدیکی خود با او را نشان دهد اما احساسات چنان روی یک موج جریان می یابند که دقیقا همان جمله ای را بر زبان می آورد که مینهارد در آن لحظه نیاز به شنیدن آن دارد و ما شکل گیری باشکوه و تکان دهنده یک رابطه محال در موقعیتی ساده و عادی را مشاهده می کنیم که گریزباخ در طول فیلم نشان می دهد چه تسلط و مهارت بی نظیری بر آن دارد.

فیلم به خاطر چالش‌های پیرامون رابطه ای پر از سوءتفاهم و تردید و بی اعتمادی، فضای پرتنش و ماجراجویانه ای را می طلبد اما از هر نوع حادثه پردازی و کشمکش بیرونی خودداری می کند و از طریق بازداشتن شخصیت ها از هر نوع کنشی به رویارویی احساسات آن ها می رسد و از این روند بی عملی بستری برای بروز درون ناپیدایشان بهره می برد. از این جهت انگار با وسترنی روبرو هستیم که وسترن نیست اما والسکا گریزباخ موفق می شود جوهره وسترن را در فیلمش احیا کند و تقابل فرد با جمع را به عنوان مولفه ثابت و اشنای این ژانر در شکل و معنای امروزی و جدید مورد واکاوی قرار دهد و از طریق کنکاش پیرامون آن، به بحران اقلیت ستیزی و بیگانه هراسی در جامعه معاصر نقب بزند. فیلم به موازات نمایش درگیری میان آلمانی ها و بلغاری ها به درگیری های درونی هر کدام نیز توجه می کند و با نشان دادن اختلاف میان مینهارد و همکاران آلمانی اش و آدریان و هم محلی های بلغاری اش، موضوع تفاوت و تخاصم را به امری فراتر از بحث های نژادی می کشاند و آن را همچون تجربه ای انسانی می نگرد و ریشه و منشأ هر نوع جدال و درگیری را در عدم تلاش انسان ها برای درک متقابل نشان می دهد. همانطور که در پایانی دلنشین و عمیق می بینیم مینهارد بعد از اینکه از سوی دوستان آلمانی اش رانده می شود، راهش را می کشد و پشت به دهکده می کند و می رود تا مثل همیشه بسان یک آواره در جهان به سر برد اما بعد از چند قدم بازمی گردد و به مردم در حال جشن و شادی جمعی نزدیک می شود و شروع به رقصیدن در کنارشان می کند و به نظر می رسد حالا جایی برای ماندن و تعلق داشتن و سکنی گزیدن پیدا کرده است و می تواند دیگر معنای دلتنگی را که دخترک از آن حرف می زد، بفهمد.