مرسده مقیمی
دنیای تصویرآنلاین-حالا که این نوشته را میخوانید جشنواره سی و هفتم به نیمه رسیده است از سی فیلم حاضر در این دوره پانزده فیلم به نمایش درآمده که بسیار کوتاه درباره آنها نوشتهام، نوشتن به تفصیل و با جزئیات بماند برای اکران عمومی و زمانی که همه بتوانند فیلمها را ببینند.
معکوس:
پولاد کیمیایی در فیلم نخستاش تلاش کرده فضای متفاوتی را در سینمای ایران تجربه کند و در عین وامداری از دنیای قهرمانمحور پدر قهرماناناش را متفاوت تعریف کند؛ اما فیلمش در سطح میماند و اطلاعاتی که مثلا به قصد مرموز بودن از مخاطب دریغ میکند او را در شخصیتپردازی با ضعفی جدی مواجه میکند. او چنان مرعوب بخش اکشن فیلمش شده که از شخصیتها جا میماند و همین سبب میشود فیلم نهایتا یک مسابقه اتومبیلرانی جذاب داشته باشد.
سال دوم دانشکده من:
پررنگ بودن شهبازی به عنوان فیلمنامهنویس بزرگترین ضربه را به فیلم تازه صدرعاملی زده است. سایه پررنگ شهبازی در تک به تک پلانهای فیلم وجود دارد و فیلم را بیش از آن که متعلق به صدرعاملی باشد از آنِ خود میکند. صدرعاملی میتوانست همین قصه را با ریتم و تمپویی بالاتر بسازد و فیلم را از این کرختی که حالا به آن مبتلاست نجات دهد اما فیلم چنان در اختیار تفکر و نگاه شهبازی در تعریف قصههای دانشجویی است که صدرعاملی کمترین چیزیست که در فیلم دیده میشود و فیلم از همین منظر آسیب جدی میبیند.
غلامرضا تختی:
آنقدر در سینمای ایران فیلمهای اجتماعی دیدهایم که فیلمی در ژانر متفاوت بتواند همین ابتدای کار امتیاز بگیرد. توکلی اما در فیلم تازهاش تنها امتیاز را از ساختن یک بیوگرافی ورزشی نمیگیرد و باز هم کارگردانی او بیشتر از هر چیزی به چشم میآید و حتی مشابه فیلم پیشیناش «تنگه ابوقریب» فیلمنامه را از کارگردانی عقب نگاه میدارد. از سویی تعریف و تمجید همه جانبه از تختی صدای برخی را درآورده و توکلی را متهم کرده به ساختن فیلمی در ستایش تختی ولی بعید میدانم ساختن فیلمی در ستایش یکی از مهمترین پهلوانان ایرانی حتی با کمی اغراق محل ایراد باشد. تختی کسی نیست که مدحنامه ساختن برایش خطا باشد یا پررنگ نشان دادن وجوه انسانیاش به پاشنه آشیل یک فیلم مبدل شود. اتفاقا سینمای ایران به شدت خالی از فیلمهاییست که قهرمانانشان را تبلیغ و به دنیا بشناسانند؛ هرچند تختی شاید از این منظر از سینما بینیاز باشد. بازی از بازیگران غیر حرفهای هرچند شاید در اجرا کار را کمی با نقصان مواجه کرده باشد اما به نظرم باز هم بهتر از استفاده از چهرههای مطرح برای نقش تختی بوده است. خالی بودن ذهن مخاطب از پیشینه این بازیگران برای شخصیتی مثل تختی نقطه قوت محسوب میشود.
بنفشه آفریقایی:
دومین فیلم زندی حقیقی نیز مانند فیلم اولش «عصر جمعه» دست روی قصه نامتعارفی میگذارد اما قطعا به رادیکالی فیلم اول که مدتها توقیف شد و بعد از سالها هم در اکران محدود دیده نشد؛ نیست. داستان فیلم ایده انسانی جذابی دارد که هیچ اتفاق مغایر با اخلاقی هم در آن رخ نمیدهد اما واقعیت این است که به نظر میرسد ما با زنی مواجهیم که دل در گروی مهر هر دو مرد دارد و زندی حقیقی برای اینکه با مشکلات فیلم اول مواجه نشود عامدانه از آن فاصله میگیرد و روی جزئیات قصه متمرکز نمیشود و همین بزرگترین ضربه را به فیلم میزند اما با این وجود «بنفشه آفریقایی» فیلمی نیست که بتوان به صورت مطلق آن را کنار گذاشت و رد کرد. ضمن اینکه بازی رضا بابک و شیمی جذابش با هر دو بازیگر مقابلش، معتمدآریا و آقاخانی دیدنی از آب در آمده است.
تیغ و ترمه:
اصرار پوراحمد به نابودی کامل خودش را اصلا نمیفهمم. او میگوید وقتی فیلم میسازد مطمئن است که فیلم خوبی ساخته و بعد از واکنشها متوجه میشود فیلم بد بوده یا خوب و این اصلا نشان از تواضع نیست! بسیار حیرتانگیز است که آدمی با سبقه پوراحمد تا پیش از واکنشها متوجه ایرادات جدی فیلمش نمیشود. مگر چنین چیزی ممکن است؟! کاتهای غلط، شخصیتپردازی ناردست، بازیهای بد، رهاشدگی برخی شخصیتها، پایان نچسب و…
درخونگاه:
کیارستمی کبیر هم عشاق زیادی داشت و دارد. افراد بسیاری هنوز هم میخواهند برای ابراز ارادت به او شبیه او فیلم بسازند اما نمیتوانند! یعنی عشق و ارادت به تنهایی برای ساختن فیلم هیچوقت کافی نبوده و نیست! سیاوش اسعدی بارها و بارها به مسعود کیمیایی ابراز ارادت کرده و حالا فیلم تازهاش را به او پیشکش کرده و در تلاش است تا در فیلم تمامی المانهای او را بازتولید کند از طرفی سراغ یک قصه استعاری از وضعیت ایران رفته که کمرمقتر از آن است که بتواند آدم را به حال ایران بگریاند. فیلم عامدانه مدت طولانی گره اصلیاش را از ما پنهان میکند اما وقتی به لحظه گرهگشایی میرسد بسیار کمرمقتر از آن است که بتواند آن اثری را که فیلمساز میخواهد بر مخاطب بگذارد. از سویی فیلمساز ظاهرا درک درستی از سینمای کیمیایی هم ندارد و صرف اینکه شنیده همه از سینمای مردانه کیمیایی مینویسند به مرتبه زن در فیلمش هیچ توجهی نمیکند، حال اینکه کیمیایی اتفاقا همواره نگاهی انسانی به زن داشته و حتی در رادیکالترین فیلمش «غزل» هم در کنار زن میایستد؛ آن سکانس عجیب بردن زن به تیمارستان برای ارضای حس و حال رفیقی که مدتهاست زن ندیده چنان برخورنده و رقتانگیز است که هنوز هم باورش سخت است کسی آن را نگاشته و کارگردانی کرده باشد که داعیهدار عاشق کیمیایی بودن است! به همه اینها اضافه کنید آن پایان بد استعاری را که خود فیلمساز آن را پایان باز میداند!
ناگهان درخت:
فیلم تازه صفی یزدانیان خیلی خیلی شخصیتر از فیلم پیشین اوست. درست است که این فیلم هم با روایت مردی میگذرد که از عشق و زندگی حرف میزند اما در این فیلم برخلاف فیلم قبلی داستان مشخصی وجود ندارد. یک نفر نشسته مقابل روانکاو و بسیار پراکنده و آشفته خاطراتی را تعریف میکند که نه توالی در آن اهمیت دارد و نه هیچ چیز دیگر، مهم این است که ذهنی آشفته میخواهد چیزهایی را تعریف کند که ممکن است برخی خاطرههایش را دوست داشته باشیم اما دوست داشتن چند سکانس از یک فیلم برای آنکه آن را فیلم محبوبی بدانیم کافی نیست. تنها حسن فیلم معرفی یک مادر تازه به سینمای ایران است، زهره عباسی.
قصر شیرین:
میرکریمی در فیلم تازهاش سراغ یک فیلم جادهای رفته است. پدری با دو فرزندش پس از سالها همراه شده و با زمین و زمان مشکل دارد البته ما علتش را نمیفهمیم. میرکریمی در تلاش است تا در تمام طول قصه به جای توضیح دادن علتها بر رابطه پدر و فرزنداناش متمرکز شود اما باز هم به عمق نمیرود و اوج ماجرا را در حد خیس کردن دختربچه از ترس داد و فریادهای پدر و بعد بغل کردن او که اشکالی ندارد خلاصه میکند که البته نمیدانم مگر قرار بود دخترش را به خاطر خیس کردن خودش در بیابان بگذارد و برود؟! وقتی هم که به انتهای فیلم نزدیک میشویم با آمدن داییها به فصل گرهگشایی میرسیم ولی آنقدر کارگردان تعمد دارد همه چیز را در لفافه بگوید که باز هم دقیقا نمیفهمیم چه رخ داده! بگذریم از اینکه نمیفهمیم زنی که در بیمارستان دابسمش ضبط میکرده چطور کارش به اهدای عضو رسیده و… کلا ظاهرا این چیزها به ما ارتباطی ندارد ما فقط باید از بازی حامد بهداد که بالاخره از آن اگزجره دست کشیده و کنترلشده بازی میکند کیف کنیم حتی اگر راکورد حرف زدنش را در طول فیلم نداشته باشد و از بازی دیدنی دو کودک پیشتر کشف شده در یک سریال تلویزیونی به وجد بیاییم و دستش را برای میرکریمی بزنیم!
سمفونی نهم:
بازگشتن محمدرضا هنرمند پس از یک دهه با فیلمی که امضای او را دارد و جنس فانتزی، طنز و نگاهش همان چیزی است که از هنرمند میشناسیم به خودی خود بسیار باشکوه است. فیلم ایراداتی غیر قابل چشمپوشی هم دارد اما در کل میتواند نمره قبولی بگیرد به ویژه که سینمای ایران نیازمند فضاهای تازه و تجربههای جذاب است.
مسخرهباز:
فیلم اول همایون غنیزاده همانطور که انتظار میرفت از دنیای تئاتری و عشقاش به سینما نشئت میگرفت. فیلم او پر از ایدههای جذاب و نوآورانه است که ممکن است هرکسی نتواند با آن ارتباط برقرار کند اما وقتی با کاراکتری مواجهیم که در ذهنش دائما خود را در موقعیتهای فیلمهای محبوبش تصور میکند باید انتظار هرچیزی را داشته باشیم. با یک ذهن سیال مواجهیم که در یک سلمانی معمولی به خاطرات سینمایی ما سفر میکند و مرز واقعیت و رویا را دائما با هم در میآمیزد. برای کسی که عاشق سینما باشد دیدن «مسخرهباز» به نوازشی عاشقانه شبیه است. علاوه بر کارگردانی درست و دقیق شاید «مسخرهباز» از معدود فیلمهایی باشد که جدا از دیده شدن بازیگران زحمت کلیه گروه کاملا به چشم میآید و بعید است بتوان در تحسین این فیلم کسی را از قلم انداخت.
روزهای نارنجی:
ایدههای جذابی که تبدیل به فیلمنامه نمیشوند و به خاطر مسائل مختلف در جشنوارههای جهانی تحسین میشوند کم کم دارد به بزرگتذین آفت سینمای ایران بدل میشود. «روزهای نارنجی» با این همه تمجید و تحسین در سطح بینالمللی فیلمی به شدت معمولی است که حتی به کاراکتر اصلیاش نزدیک هم نمیشود تا بتوانیم با او آنقدر همذاتپنداری کنیم که نگرانش باشیم یا دلمان بخواهد پا به پای او بجنگیم. آنقدر از او و این همه اصرارش به جنگیدن با همه مردهای دور و برش بی اطلاعیم و از آن دور که تنها راهی که پیش رویمان است نگاه پیاپی به ساعت است برای فرا رسیدن تیتراژ پایانی.
زهرمار:
اینکه جواد رضویان با این همه تجربه برای ساختن اولین فیلمش سراغ چنین فیلمنامه کهنهای برود عجیبترین نکته ماجراست. فیلم میخواهد حساب بچه مذهبیهای واقعی را از سایرین جدا کند، نقد اجتماعی داشته باشد اما پا را هم از گلیمش فراتر نگذارد. قهرمان داشته باشد و در عین حال قهرمانبازی درنیاورد. کمدی باشد و در عین حال اشکمان را در آورد و… فیلم جواد رضویان پیش از آن که به مرحله کارگردانی و اجرا و… برسد به فیلمنامه ضعیف، قدیمی و از کار افتادهاش میبازد.
خون خدا:
اینکه در سینمای ایران که همه مسلماناند کسی دغدغه داشته باشد فیلمی با محوریت محرم بسازد خیلی هم خوب است اما اینکه به بهانه گرفتن تصاویر جذاب و تجربه فضایی تازه بخواهد هیچ اطلاعاتی به مخاطب ندهد توهینآمیز است! اینکه آقایی تحصیلکرده در آلمان چطور به کارتنخوابی رسیده یا چرا زن و بچهاش را رها کرده یا چرا چکی پیدا کرده که حتی وقتی آن را به صندوق صدقات میاندازد بی دلیل دوباره به دستش میآورد و مبلغ این چک چقدر است که تمام گرسنگان جهان!!! را سیر میکند و… این همه بیمنطقی برای ابراز ارادت به سرور و سالار شهیدان همان چیزی است که فیلم را به جای آنکه به اثری قابل دفاع در سینمای دینی ما مبدل کند آن را به اثری تلفشده و بیخاصیت و البته پرادا تبدیل میکند.
طلا:
«طلا» یک درام اجتماعی شلوغ است که تقریبا به معضلات بسیاری به صورت همزمان اشاره میکند اما در این شلوغی گم نمیشود و به شعارزدگی نمیافتد. بدمن فیلم هم به خوبی در تلورانس میان سپیدی و سیاهی جا میگیرد. آنقدر که وقتی موفق میشود طلا را از مرز رد کند خوشحال میشویم و پایان خودش هم رنجمان نمیدهد. در «طلا» همه چیز به قائده و به اندازه است و هیچ چیز بیش از آنچه لازم است خودنمایی نمیکند و البته که قصهاش را کاملا بدون لکنت تعریف میکند. مجموع این عوامل «طلا» را به بهترین فیلم شهبازی (حداقل برای من) تبدیل میکند.
شبی که ماه کامل شد
فیلم تازه نرگس آبیار که بر اساس داستان واقعی ساخته شده و پروداکشن عظیمی دارد از نظر ساخت یکی از سختترین کارهای اوست که به خوبی از پسش برآمده است. ورود او به ماجرای همیشه تلخ تروریسم از منظر عشق یک زن نگاهی بسیار درست است که همین میتواند مخاطب را تا پایان طولانی اثر روی صندلی نگاه دارد اما فیلم با اینکه تعمد دارد در مستندگونه بودن در نقاط حساس و احساسی بسیار کم رمق عمل میکند. صحنه سربریدن برادر دختر میتواند نفسگیرترین لحظه فیلم باشد مخصوصا با تدارکی که کارگردان قبل و بعدش چیده اما آن سکانس تلف میشود و نمیتواند آنطور که باید در جان مخاطب بنشیند. از همه چیز آزاردهندهتر در فیلم فیلمبرداری آزاردهنده آن است، واقعا راه بهترین برای مستندگونه کردن و نشان دادن تنش وجود ندارد؟! فیلم در تلاش است سیر تحول عبدالحمید را از آدمی عاشقپیشه به یک تروریست نشان دهد اما در این مهم نیز موفق عمل نمیکند؛ چه میشود که او به یک باره به چنین هیولایی بدل میشود؟ شنیدن صحبتهای برادرش که ابدا با عقل جور در نمیآید؟! بازی شاکردوست نیز گرچه متفاوت است و تلاش کرده به فراخور لحظات قضه بازی برونگرا و درونگرا داشته باشد اما باز هم آن چیزی نیست که بتواند مخاطب را با رنج عظیمی که او بر دوش میکشد همراه کند در نقطه مقابل اما فرشته صدرعرفایی است که بار دیگر قدرتش در بازیگری را به رخ میکشد. او به قدری در نقش مادری که فرزندانش تروریست تکفیری شدهاند و هیچ کاری از دستش برنمیآید عالی ظاهر میشود که با اینکه دقیقا نیمی از فیلمای جشنواره مانده همه سیمرغ را حق مسلم او میدانند. بازی بیکلامش، حضور نگران و پریشانش و بیعملی انتخابنشدهاش به قدری در صورت صدرعرفایی دیده میشود که آدم فکر میکند که شاید آن گریم سنگین روی صورت او ننشسته و او واقعا مادر عبدالحمید است که دارد رنجش را مقابل دوربین با ما تسهیم میکند.