بایگانی‌ها

چه ناتوانم از گریستن…

چه ناتوانم از گریستن...
چه ناتوانم از گریستن...

نزهت بادی

 

دنیای تصویرآنلاین-«ترحم» (Pity) ساخته بابیس ماکریدیس محصول کشور یونان داستان وکیلی را روایت می‌کند که همسرش در کما  است و او   به همراه پسرش در خانه زندگی می‌کند و هر روز در انتظار خبری از بیمارستان است.

+++

مرد چنان فاقد حس و شور زندگی است و وجودش را ملال و رخوت و دلمردگی پر کرده که به کما رفتن همسرش به مثابه شوک ناگهانی و کوبنده ای برایش به حساب می آید که وضعیت منفعل و خنثی و بی تفاوت او را به هم می ریزد و احساسات مرده و خاموش او را برمی انگیزد و می تواند ارتباط زنده و پویایی با جهان اطرافش برقرار کند. یعنی تازه وقتی مرد در موقعیت دردناکی قرار می گیرد و دیگران از روی ترحم و شفقت و همدردی به او توجه می کنند، زندگی واقعی مرد به جریان می افتد و در خود احساس زنده بودن می کند. با چنین رویکردی است که فیلم با آن روایت ساده اش به شکل عمیق و تأثیرگذاری نشان می دهد که چطور انسان مدرن تنها و دلزده ای که دیگر از رفاه و آرامش و خوشبختی اش لذت نمی برد، نسبت به بروز بحران ها و فجایع تراژیک احساس نیاز می کند و عامدانه خود را در معرض مسائل تلخ و ناگوار قرار می دهد تا شاید بتواند از آن بی حسی رنجباری که او را در بر گرفته، رها شود و با ابراز واکنش به مصائب و بدبختی ها، ارزش و معنایی برای لحظات پوچ و توخالی زندگی اش بیابد.

پس می بینیم که مرد آرام آرام از وضعیت خود به عنوان یک آدم قابل ترحم که مدام از سوی دیگران مورد محبت قرار می گیرد، احساس رضایت و لذت می کند و به افسردگی و اندوه و رنجش معتاد می شود و به جای اینکه تمام شدن ماجرا غم انگیز زندگیش را انتظار بکشد و آرزو کند که همسرش به زندگی بازگردد، در راستای حفظ و تثبیت و تداوم آن می کوشد و مدام آن واقعه ناخوشایند را برای خود و دیگران تکرار و بازتولید می کند و کار به جایی می رسد که به استقبال مرگ همسرش می رود و خود را برای سوگواری اش آماده می کند. به همین دلیل از پسرش می خواهد که آهنگ های غمگین با پیانو بنوازد و کت و شلوار سیاه برای خودش سفارش می دهد و با زن بیمارش از مرگ سخن می گوید و در مکالمه با دیگران از بدتر شدن اوضاع همسرش حرف می زند.

اما زن نمی میرد و همه چیز به روال سابق خود برمی گردد و مرد دیگر خود را در مرکز توجه دیگران نمی بیند و دوباره قدرتش برای ابراز احساساتش را از دست می دهد و صحنه تکراری گریستن هر روزه مرد در اتاق خوابش که بر جای خالی زن تأکید می کرد، به صحنه ناتوانی مرد از گریستن با حضور همسرش در تخت بدل می شود و فیلم با همین تغییر کوچک در میزانسن یک قاب ثابت و قرینه وار، مردی را می نماید که از بازگشت تعادل و نظم و ثبات به زندگیش رنج می برد و همچنان خواهان آشفتگی و تنش در روال روزمره اش است. به همین دلیل می کوشد تا به شکل فریبکارانه ای به همان بازی ادامه دهد و تظاهر کند که همچنان همسرش در کماست تا او هنوز مرد غمگینی به نظر برسد که نیاز به همدردی و دلسوزی دارد. اصرار بیمارگونه مرد برای اینکه همسایه مهربانش باز هم برایش کیک بپزد، او را به جایگاه مرد بدبخت و رقت انگیزی تنزل می دهد که با آن ظاهر موفق و برازنده به در خانه دیگری می رود تا اندکی توجه گدایی کند یا برقراری رابطه نزدیکش با موکلان خود نیز که سوگوار پدر مقتولشان هستند، از همین میل و نیاز او به همذات پنداری با آن ها برمی آید و کوشش او را در جهت قرار گرفتن به جای آن ها بازمی نماید.

از این رو بتدریج شاهد استحاله و دگردیسی هراسناک مردی هستیم که برای سوگوار ماندن دست به هر کار هولناکی می زند و آن کنش نامنتظره و تکان دهنده نهایی اش نیز برای این است که “فقدان” مسأله اصلی زندگیش باقی بماند و مفهوم “از دست دادن” در روال روزمره اش ادامه بیابد. زیرا زمانی زندگی برای او ارزش و معنا دارد که از سوی دیگران دیده شود و مورد لطف قرار بگیرد و حالا که زندگیش به سامان شده است، دیگر بهانه ای برای جلب توجه ندارد و مجبور است با دست خودش نظم و آرامش ایجاد شده را برآشوبد و به کنشی روی بیاورد که دوباره همه نگاه ها را به سوی او معطوف کند و او را در مرکز توجه قرار دهد، حتی اگر کار به خودویرانگری برسد و او را تباه کند. پس از تماشای فیلم احساس می کنیم حالا می توانیم دلیل تظاهر افراد به افسردگی و بدبختی و بیماری و رنج را دریابیم که چطور آدم های امروزی که در بروز احساسات و برقراری روابط ناتوان و عاجز هستند، برای پر کردن خلأها و کمبودهای زندگی شان به هر چیزی چنگ می زنند تا با با قرار دادن خود در جایگاه یک قربانی قابل ترحم به چشم بیایند و از همدلی و دلسوزی جامعه برخوردار شوند.