ایمان عظیمی
کافه بینِ راهی یک بازسازی یکبار مصرف و تاحدود زیادی تصنعی از فیلمی به همین نام در سال ۱۹۸۹است. اینبار اما نه رودی هرینگتون، بلکه داگ لیمان پشت دوربین قرار گرفته تا شانس خود را برای بازخوانی دوباره این اثر در دنیایی به کل متفاوت امتحان کند، ولی تقریبا در هیچیک از اهدافش سربلند بیرون نمیآید و مخاطب را از تماشای خود دلسرد میکند.
کافه بین راهی داستان یک مبارز سابق یو.اف.سی با بازی جیک جیلنهال را روایت میکند که پس از پایان یافتن دوران حرفهای برای امرار معاش مامور حفظ امنیت و مقابله با اوباش در کافهای کیلومترها دورتر از خانهاش شده اما با گذر ایام، درمییابد که این یک شغل عادی نیست و وی وارد بد مخمصهای شده است.
از خط داستانی گرفته تا نوع پرداخت فیلمساز نسبت به متن فیلمنامهای که پیش رویش قرار دادهاند متوجه میشویم که با فیلمی فستفودی و یکبار مصرف طرف هستیم که پیش از نقش بستن تیتراژ پایانی بر روی قاب تصویر و فید شدن تمام آنچه دیدهایم از خاطرمان خواهد رفت. کافه بین راهی نسخه ۲۰۲۴ حتی در مقایسه با نسخه ۱۹۸۹ که آنهم لقمه چندان دندانگیری نبود یک پسرفت تمامعیار به حساب میآید.
در سینمای جریان اصلی رسم بر این نیست که مخاطب با تماشای فیلم پا در سرزمین ناشناختهها بگذارد و عادات فیلمبینیاش را تغییر دهد ولی قرار هم نیست تا فیلمساز با سوءاستفاده از موقعیت تنها به استفاده از نام اثر مورد اقتباس قرار گرفته و خاطرات پیرامون آن بسنده کند و هیچ اهمیتی برای پرداخت بهتر موقعیتها و روابطی که میان آدمکهای فیلم بر روی کاغذ وجود دارد قائل نشود. داگ لیمان عملا برای به سامان رساندن فیلمش هیچ کار خاصی جز رد و بدل شدن مشت و لگد میان جیک جیلنهال و کانر مکگرگور با چاشنی جلوههای ویژه بصری و کامپیوتری انجام نداده و در مسیر خلق قهرمان تنها از سیمای جذاب جیلنهال و بدن ورزیده و تراشخوردهاش بهره گرفته است.
به روابط میان صاحب کافه، دختر کلانتر عاشقپیشه، رییس آدمبدها و حتی پلیس فاسد با دالتون فردینمسلک که نظر می اندازیم به هیچ منطقی میان کنشها و واکنشهای آنها در دنیای پا در هوا و باری بههرجهت فیلم نمیرسیم. قاب دوربین باید پر شود تا بیننده با تماشای سکانسهای اکشن به هیچ چیز دیگری جز غرق شدن در فضای مضحک و هپروتی فیلم فکر نکند.
کافه بین راهی فیلم دوستداشتنیای محسوب نمیشود چون سیر حوادثش دقیقا منطبق با آنچه مخاطب در ذهنش سرهمبندی کرده پیش میرود و هیچ بداعتی نیز در نوع روایت کسلکننده و پوچش وجود ندارد. لیمان برای بازشدن گرههای فیلمنامه و نقاط عطف، اوج و فرود قصه یا از رو شدن تصادفی اطلاعات استفاده میکند یا با قربانی کردن منطق داستانی، ما را به تماشای یک پایان شیرین سوق میدهد تا چشم بر روی دیگر ضعفها ببندیم و از اینکه قهرمانمان پیروز از میدان خارج شده خوشحال باشیم و با دیگر چیزها کاری نداشته باشیم.